"آتشبندان" با این جملات آغاز میشود:
"وقتی از آن بالا، از توی هواپیما تکچراغها را پهن و گسترده روی زمین دیدم، هنوز درست نمیتوانستم بفهمم چرا پا به این شهر قدیمی میگذارم. هنوز عکسهای آن نمایشگاه دو ماه پیش با تصویرهای توی خوابام درهم و برهم میآمدند و من باز هم مثل این دو ماه، فقط لحظهای ذهنام با تکتصویری مشتعل میشد، انگار که فلاشی قدیمی با نوری درخشان و انفجاری پرصدا روشناش کرده باشد، و مثل برقگرفتهها برجا میماندم و دوباره میرفت تا انفجاری دیگر، و یا تا خوابام، که دیگر امانام را در این دو ماه بریده بود با آن همه پرندههای سیاه و بزرگ و سگ زرد چهار چشم و آدمهایی صورت با شال پوشانده و آن کوچههای کاهگلی و پیچدرپیچ که به هیچ کجا ختم نمیشد …"