داستان با این جملات آغاز میشود:
"نزدیک به سی سال پیش از این بود که شهر مارسی در زیر آفتاب سوزان برشته میشد. باد نه چندان وزان بود که روی مرداب متعفن بندر و یا بر سطح دریای آرامی که از دور جلوهگر بود که حتی یک چین کوچک پدید آورد. هندی و روسی و چینی و اسپانیایی و پرتقالی و انگلیسی و فرانسوی و ژنی و ناپلی و ونیزی و یونانی و ترک، یعنی اعقاب بنیادگذاران برج بابل که به سودای تجارت به مارسی کشانده شده بودند به دنبال سایه میگشتند و حاضر بودند بهر دخمهای سر کنند بشرط آنکه از زنندگی دریای آبی رنگی که چشم تاب تماشای آنرا نداشت و از فروغ آسمان گداختهای که خورشید در وسط آن، همچون جواهر درشت آتشینی میدرخشید در امان باشند.
در آن ایام زندان وحشتناکی در آن شهر وجود داشت. در یکی از دخمههای آن زندان دو مرد بودند. در جوار آن دو مرد نیمکت شکسته و رنگ و رو رفتهای بود بدیوار چسبیده که با نوک چاقو خانههائی برای بازی "دامه" روی آن کنده بودند. اندک نوری که اطاق بخود میگرفت از ورای میلههای آهنینی بدرون میتابید که پنجره نسبتا بزرگی بوجود آورده بود و آن پنجره بر پلکان تاریکی مشرف بود، چنانکه از روی آن پلهها، بیآنکه جابجا شوند، میتوانستند هر ساعت درون زندان را بازرسی کنند ..."