داستان با این جملات آغاز میشود:
"این داستان دربارهی مردی به نام ادی است و از پایان شروع میشود، از مرگ ادی در زیر آفتاب. شاید شروع داستان از انتها عجیب به نظر برسد. اما هر پایانی، آغاز هم هست. فقط آن لحظه این را نمیدانیم.
آخرین ساعت زندگی ادی هم مثل خیلیهای دیگر، در روبیپیر گذشت، یک شهربازی کنارِ اقیانوسی خاکستری. شهربازی جذابیتهایی عادی داشت، گردشگاهی در امتداد ساحل، یک چرخوفلک، چند روبرکوستر، ماشینهای ضربهخور، یک دکهی شکلات تافی و دالانی که در آنجا میشد به دهان یک دلقک آب شلیک کرد. همچنین، سواری بزرگ و جدیدی به نام سقوط آزاد فِرِدی داشت، که قرار بود ادی کنار آن کشته شود، در سانحهای که خبرش در همهی روزنامههای ایالت پخش میشد ..."