داستان کتاب با این جملات آغاز میشود:
"کمی بعد از اینکه اسبابکشی کردند، کورالاین در را پیدا کرد.
خانه قدیمی بود - زیرشیروانی انباری شده بود و زیرزمینش سردابه بود و باغی به هم ریخته داشت که درختهای کهنسالی درونش روییده بود.
خانواده کارولاین صاحب تمام خانه نبودند - خانه خیلی بزرگ بود. بخشی از خانه مال آنها بود. در آن خانهی قدیمی آدمهای دیگری هم زندگی میکردند. خانم اسپینک و خانم فورسیبل طبقهی پایین خانهی کورالاین، یعنی طبقهی همکف زندگی میکردند. هر دو پیر و چاق بودند و چند سگ پاکوتاه داشتند که اسم چندتایشان هیمیش، اندرو و جاک بود. در اولین دیدارشان، خانم اسپینک به کورالاین گفته بود که خودش و خانم فورسیبل قدیم ندیمها هنرپیشه بودند ..."