درباره كتاب 'چگونه زمان را متوقف کنیم':
تام به تازگی به شهر زادگاهش، لندن برگشته تا در مدرسهای به عنوان معلم تاریخ مشغول به کار شود. او در همان روز اول با معلم فرانسه مدرسه آشنا میشود و ارتباطی عاشقانه میان آنها برقرار میشود. اما مشکل اینجاست که تام در زندگیاش رازی بزرگ دارد.
او که به ظاهر 41 ساله است، در واقع قرنها پیش متولد شده و صدها سال است که به زندگی ادامه میدهد. او با شکسپیر نمایشنامه اجرا کرده است، به همراه کاپیتان کوک به کشف دریاها رفته، و با اسکات فیتزجرالد حشر و نشر داشته است. مشکل اینجاست که انجمن آلباتروز، که محافظت از افرادی مثل تام را برعهده دارند، یک قانون دارد و آنهم این است که اعضای انجمن نباید هیچگاه عاشق شوند و به افراد فانی دل ببندند ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"اغلب به چیزی فکر میکنم که هندریک، بیشتر از یک قرن پیش، در آپارتمانش در نیویورک به من گفت.
گفت: "اولین قانون این است که عاشق نشوی. قوانین دیگری هم وجود دارد، اما این قانون اصلی است. عاشق نشدن. عاشق نماندن. در مورد عشق خیالپردازی نکردن. اگر این قانون را رعایت کنی بقیه تقریبا درست خواهد بود."
از میان حلقههای دود سیگارش، به سنترال پارک خیره شد که درختهایش بر اثر گردباد از ریشه درآمده بودند.
گفتم: "شک دارم هرگز دوباره عاشق شوم."
هندریک با همان حالت خبیثانهی خودش لبخند زد: "خوب است. البته میتوانی به خودت اجازه بدهی که عاشق غذا و موسیقی و شامپاین و عصرهای نادر آفتابی در اکتبر باشی. میتوانی منظرهی آبشارها و بوی کتابهای کهنه را عاشقانه دوست داشته باشی، اما عاشق آدمها بودن ممنوع است. خودت را به آدمها وابسته نکن و سعی کن هرقدر میتوانی نسبت به کسانی که میبینی کمتر احساس داشته باشی. چون در غیر این صورت کم کم عقلت را از دست میدهی ..." ..."