درباره كتاب 'زیستن':
پسر زمینداری متمول، به دلیل قمار همهی ثروت خانوادگیاش را بر باد میدهد و پدرش به همینخاطر میمیرد. در همین اثنا انقلاب چین نیز به وقوع میپیوندد و او مجبور است که به ارتش خلق بپیوندد. وقتی پس از دو سال بالاخره به خانه بازمیگردد متوجه میشود که مادرش مرده، دخترش لال شده و بخش اعظم شنواییاش را به علت بیماری از دست داده و ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"ده سال پیش که جوانتر بودم کار دلچسبی نصیبم شد، یعنی سفر به گوشه کنار کشور و گردآوری ترانههای محبوب قومی. تمام تابستان آن سال شده بودم عین گنجشکی که مدام از این شاخ به آن شاخ میپرید. در بین کلبههای روستایی و در و دشت میگشتم که مالامال از زنجره و سیلاب نور خورشید بود. چای تلخ و شوربای کشاورزها به دلم مینشست. همیشه سطلی از این چای زیر درختی کنار مرز مزرعهها بودو من بیلحظهای درنگ پیالهام را که لک چای رویش بود پر میکردم. پیاله که لبالب پر میشد، با بعضی از کارگرهای مرد دریوری میبافتیم. من که فیس و افاده میآمدم، دخترها با خودشان پچپچ میکردند و یواشکی کرکر میکردند. یک دفعه همه بعدازظهر را با مردی که یک کرت خربزه داشت اختلاط کردیم. آن روز آنقدر خربزه خوردم که به عمرم سابقه نداشت ..."