درباره كتاب 'بیرون ذهن من':
اگر ملودی فقط میتوانست به دیگران بگوید که چه چیزهایی میداند و چه فکرهایی میکند، همهچیز تغییر میکرد. اما این اتفاق نمیافتد. چون ملودی نمیتواند حرف بزند. نمیتواند راه برود. نمیتواند بنویسد. او درون ذهن خودش گیر کرده و همین باعث میشود که بخواهد از این حصار بیرون بپرد. عاقبت او چیزی را کشف میکند: یک صدا ... او صاحب یک "صدا" شده است. صدایی که همهی دور و بریهایش آمادهی شنیدن آن نیستند. (برگرفته از توضیحات پشت جلد کتاب)
(گروه سنی مخاطب این کتاب سنین 10 سال به بالا در نظر گرفته شده است)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"من در محاصرهی هزاران کلمهام. شاید هم میلیونها.
کلیسای جامع. مایونز. انار.
میسیسیپی. لئوپولیتن. کرگدن.
ابریشمی. ترسناک. رنگینکمان.
غلغلک. عطسه. آرزو. نگرانی.
کلمات همیشه مثل دانههای برف دورم چرخیدهاند؛ ظریف و متفاوت از هم، و بدون اینکه بتوانم لمسشان کنم کف دستم آب شدهاند.
جایی در درونم، کلمهها روی هم جمع میشوند و یک تودهی بزرگ میسازند.
قلههایی از عبارتها و جملهها و کلمات ربطی. حاضرجوابیها. جوکها. آوازهای عاشقانه.
از همان بچگی، یعنی سهچهار ماهگیام، کلمات برایم مانند هدیههایی مایع و شیرین بودند و من آنها را مثل لیموناد سر میکشیدم. مزهمزه میکردم. آنها به فکرها و حسهای درهم و برهم من نظم میبخشیدند. وقتی پدر و مادرم حرف میزدند انگار پتوی گرمی دورم پیچیده میشد. آنها حرف میزدند و از زمین و زمان میگفتند. کلمهها و ترکیبهای تازه به کار میبردند. بابا برایم آواز میخواند. مامان قدرتش را توی گوشم نجوا میکرد ..."