داستان "شرط ایمان" با این جملات آغاز میشود:
"اولین باری که او را دیدم، کف بخش پشتی کلیسا را جارو میکرد. زیر پرتو نوری که از پنجرهی بالای سرش به داخل میتابید، ایستاده بود و پوست فلزی و براقش میدرخشید.
در حالی که از راهرو میگذشتم تا به دفتر کارم بروم، گفت: "صبح به خیر، قربان."
جواب دادم: "صبح به خیر. تو جدید هستی، درسته؟ فکر نمیکنم قبلا دیده باشمت."
"تازه امروز صبح رسیدم، قربان."
"مگه هربی چه مشکلی داشتم؟"
"نمیتونم بگم، قربان."
گفتم: "اوه، بسیار خوب، اسمی هم داری؟"
"جکسون، قربان"
"جکسونِ خالی؟"
"جکسون 389 وی 22 ام 7. اگر اینطور ترجیح میدید، قربان." ..."