داستان با این جملات آغاز میشود:
"حافظه زشتترین خصوصیت انسان است. چیزها باید از یاد آدم برود وگرنه جهنم را در همین دنیا به خودمان هدیه دادهایم. اما برای کسی که زندگیاش را بر پایه کینه و انتقام میگذارد، هیچچیز به شیرینی حافظه نیست. بهخصوص برای کسی چون من.
در خیابان دکتر حسابی الهیه بزرگ شدم. با بیژن. در دو خانه باغ چسبیده به هم. از آنهایی که فقط در خاطرات قدیمیهای محل مانده. تازه اگر خود این قدیمیها هنوز مانده باشند. پدرهایمان تو سبزهمیدان، ته بازار کفاشها، شریک یک حجره فرشفروشی بودند و به اروپا و آمریکا فرش صادر میکردند. من و بیژن با هم بزرگ شدیم. مادر بیژن وقتی خواهرش منیژه شش ماهش بود از آقای نژندی طلاق گرفت و رفت ایتالیا زندگی کند. منیژه را هم با خودش برد.
آن سالها هنوز چیزهایی از باغهای الهیه مانده بود. هنوز بعضی غروبها میتوانستی روباهها را ببینی که از پرچین باغها میپریدند و مثل برق از جلو چشمهایت دور میشدند. هنوز میشد بلبل و دارکوب و حتی طوطی را روی درختها دید و از ترس مارها شبها نخوابید. همان سالها بود که من قاتل مادرم شدم ..."