درباره كتاب 'دختر ملکه سبا':
نویسنده کتاب خبرنگار ارشد رادیوی ملی امریکاست. وی در سراسر امریکا به عنوان خبرنگار معروف است. او در این کتاب برای ما از آشفتگیها و نابسامانیهای دوران کودکی خود و رابطهاش با مادرش که مبتلا به جنون بوده است سخن میگوید. دولورس لیدن که زنی زیبا، پر جنب و جوش و با قوه تخیلی بسیار قدرتمند است و دائما مشتاق زندگی پرتحرکتر و وسیعتری از آن چیزی است که شهر کوچکش ویسکونسین میتواند در اختیارش بگذارد، سراسر زندگی دخترانش را لبریز از ناپایداری و فراز و نشیبهای سختی میکند که ناشی از بیثباتی شخصیت خود اوست. طلاقش از همسر اولش، مردی که آن سه دختر عاشقانه دوستش داشتند، نخستین انفجاری است که در زندگی خانوادگی آنان رخ میدهد. ازدواج بعدی او با یک پزشک ثروتمند نهایتا به شکست میانجامد، دولورس را به وادی جنون میکشاند و زندگی جکی و خواهرانش را در ورطه بحران، آشوب و سردرگمی غوطهور میکند و این شرایط هولناک، دو دهه به طول میانجامد ... (برگرفته از مقدمه کتاب)
فصل اول کتاب با این جملات آغاز میشود:
"دست مادرم باز بود، ظریف و شکننده مثل بلور و انگشتان عیسی مسیح چون شاخکهای حساسی دست او را محکم میفشرد. مسیح همچون اختاپوسی سپید بر مادرم ظاهر شد، درخشنده و پرتوافشان در تاریکی، و در اعماق نیمه شبی در شهر کوچکمان در منومنی واقع در ویسکونسین. سال 1966 بود. من دوازده سال داشتم. مادرم جوان و زیبا بود و با مردی ازدواج کرده بود که به گفت و گوهای شبانهاش با "مسیح مقدس" توجهی نمیکرد. مادرم یک ربع قرن بعد این مطالب را برایم تعریف کرد. مسیح به او گفته بود: "دست مرا بگیر، دلورس! مقدر شده است که تو کارهای بزرگی انجام دهی. من ترا بر هزاران کشمکش روانی پیروز خواهم کرد و از تمامی کوهها فراتر خواهم نشاند و همواره با تو خواهم بود" بالاخره او میبایست یک کسی باشد. گفت و گوی او با مسیح نمیتوانست یکسره سفسطه و دروغ باشد و همه چیز پس از آن رخ داد ..."