داستان با این جملات آغاز میشود:
"روزگاری چهار بچه به نامهای پیتر، سوزان، ادموند و لوسی بودند. این داستان درباره اتفاقی است که برای آنها افتاد. یعنی همان موقع که در زمان جنگ و بمباران هوایی، آنها را از لندن بیرون فرستاده بودند. آنها را به خانه پرفسوری پیر فرستاده بودند که در چند ده کیلومتری نزدیکترین ایستگاه راهآهن و سه کیلومتری نزدیکترین باجه پست در خارج شهر بود. پرفسور مجرد بود و در خانهای بسیار بزرگ زندگی میکرد که کدبانوی آن خانم مکردی بود و سه خدمتکار داشت. (اسم آنها هم ایوی، مارگارت و بتی بود؛ هرچند که نقش زیادی در کل قصه ندارند.) خود پرفسور پیرمردی با موهایی سفید و ژولیده بود. ریش سفیدش تقریبا تمام صورتش را میپوشاند و بچهها به محض اینکه او را دیدند، از او خوششان آمد؛ ولی آن شب اول که برای استقبال از آنها از در بیرون آمد، قیافهاش چنان عجیب بود که لوسی (که از همه کوچکتر بود) کمی از او ترسید و ادموند (که کمی از او بزرگتر بود) خندهاش گرفت ..."