داستان با این جملات آغاز میشود:
"تیستو اسم عجیبی است که در هیچ کتابی نمیشود پیدایش کرد نه در فرانسه و نه در هیچ کشور دیگری. پیغمبری هم به اسم تیستو هرگز وجود نداشته. باری پسر کوچولویی بود که همهی مردم تیستو صدایش میکردند ... و لازم است دراینباره کمی توضیح داده شود:
یکروز، بلافاصله بعد از تولد پسر کوچولو که حتی بزرگتر از یک نان در سبد نانوا هم نبود، مادرخواندهای با لباس آستینبلند و پدرخواندهای با کلاهسیاه، او را به کلیسا بردند و به کشیش گفتند که اسمش فرانسوا باتیست است. در آنروز، پسر کوچولو - مثل هر کوچولوی دیگری در چنین روزی - خیلی ناراحت بود و بس که فرساد زده بود صورتش حسابی قرمز شده بود ولی آدمبزرگها - که هرگز از ناراحتیهای تازه بهدنیا آمدهها هیچچیز نمیدانند - معتقد بودند که اسم بچه فرانسوا باتیست است.
بعد؛ مادرخواندهی آستینبلند و پدرخواندهی کلاهسیاه بهسر، او را به گهوارهاش برگرداندند و بلافاصله بعد از این جریان اتفاق عجیبی افتاد. آدمبزرگها انگار قادر نبودند اسمی را که خودشان روی آن پسر کوچولو گذشته بودند، به زبان بیاورند، تیستو صدایش کردند ..."