بخريد و بخوانيد ...
داستان جاوید

داستان جاوید

نویسنده: اسماعیل فصیح 
ناشر: البرز
سال نشر: 1402 (چاپ 27)
قیمت: 350000 تومان
تعداد صفحات: 405 صفحه
شابك: 964-442-083-7
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 135 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (3.41 امتیاز با رای 17 نفر)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'داستان جاوید':

داستان در دهه ابتدایی 1300 اتفاق می‌افتد. جاوید نوجوانی زرتشتی، ساکن اطراف یزد است. پدر جاوید تاجر است و در آغاز داستان به همراه همسر و دختر کوچکش برای سفر راهی تهران می‌شود. وقتی خانواده در زمان مقرر باز نمی‌گردند، جاوید 15 ساله به همراه عمویش برای پیدا کردن آنها راهی تهران می‌شود. عمو در راه فوت می‌کند و جاوید تک و تنها پا به تهران می‌گذارد و به سراغ خانه‌ی ملک‌آرا می‌رود. ملک‌آرا کسی است که پدرش برای او جنس به تهران می‌آورده و قرار بوده خانواده در مدت اقامت در تهران نزد وی منزل کنند. با ورود جاوید به منزل ملک‌آرا مصیبت‌ها و اتفاقات زندگی وی شروع می‌شود و ...
داستان با این جملات آغاز می‌شود:
"روزی داغ و خشک، آخرهای تابستان سال 1301 هجری شمسی بود. راه خاکی، زیر آفتاب سوزان، مرده و تفته می‌نمود. کوره راه، از میان بیابان کویری و غبارآلوده، اینجا و آنجا گم و گور می‌شد.
از افق آخرین پیچ راه دراز، که به آبادی و شورآب نزدیک قم می‌رسید، دو مسافر با یک قاطر پیش می‌آمدند.
یکی از دو مسافر، آن که به دنبال قاطر می‌آمد، پسرک لاغر و گیوه پوشیده‌ای بود با پیراهن گشاد و سفید و بلندی که روی سدره سفید، چسب تنش پوشیده بود. روی پیراهن، بند کشتی سفیدش را سفت دور کمرش بسته و چندین گره زده بود. مسافر دوم پیرمرد ریش سفیدی بود، که او هم جبه بسیار بلندی روی سدره‌اش پوشیده بود و کلاه کتانی کوچک و گردی به سر داشت.
پیرمرد روی گرده قاطر خسته نشسته و چشمانش بسته بود. پسرک و پیرمرد هر دو خاک و خلی، و از هرم خورشید، آب رفته و سوخته به نظر می‌رسیدند. آفتاب سوزان پوست دستها و چهره‌های آنها را قهوه‌ای رنگ، پوسته پوسته و چقر کرده بود. آنها دو هفته پیش از یزد، حرکت کرده بودند ..."

اطلاعات بیشتر درباره این کتاب را می‌توانید اینجا و اینجا بیابید.

نظر كسانی كه كتاب را خوانده‌اند:

 مجتبي ميرزا محمد:  بی اغراق نبود و از خشونت کم نداشت. اما روان بود و شیرین و باورپذیر.

 علي شفيعي:  من از خواندن این کتاب لذت بردم و برای من در دسته کتابهایی قرار داشت که اشتیاق به خواندن و اتمام آن بسیار بالا بود. علی‌رغم تلخی اغراق‌آمیز داستان، بزرگداشت نهاد پاک انسانی در یک فضای ناپاک اهریمنی و پایمردی در حفظ این پاکی، درسهای بزرگی برای ما ایرانیان علاقه‌مند به ریشه‌های پارسی‌مان داشت.

 شورا ابراهيمي:  کتاب از نظر من سیاه و چندش آور بود

 نسيم نشاط:  بسیار سطحی بود اگر داستان واقعی بود و اگر داستان نویسنده بود در یک کلام مناسب فیلم هندی بود!!!

 محسن قاسميان:  تلخ ... تلخ و باز هم تلخ این کتابهایی که "فرهنگ زیبای ایرانی" را یادآوری می کنه منو یاد فیلم ممل آمریکایی میندازه . وقتی گوگوش به بهروز میگه :"تا حالا عاشق شدی؟" بهروز جواب میده :"لعنتی ما رو یاد چیزایی که نداریم ننداز"

 ماندانا روياني:  بعد از خواندن زمستان 62 (چون حافظه‌ام با عدد مشکل دارد امیدوارم که اشتباه نکرده باشم) هر بار که از آقای فصیح کتابی خواندم، گفتم دیگه امکان نداره کتاب دیگری بخوانم و واقعا نمی‌دانم به چه امیدی هر بار کتاب جدیدی از ایشان را به دست می‌گیرم و مصرا تا آخر آنرا می‌خوانم و ناامید‌تر از قبل می‌شوم.
داستان خسته‌کننده و به شدت غیرقابل‌باور این کتاب را که کنار بذارم، از نظر ساختاری نیز شخصیت‌ها تکراری و سفید و سیاه هستند و هیچ توجیهی بابت اعمالی که توسط آنها انجام می‌شود جز کلیشه‌های تکراری اینگونه داستان‌ها وجود ندارد. من با کمال تاسف این کتاب را بسیار ضعیف می‌دانم.