درباره كتاب 'جنگی که نجاتم داد':
آدا در تمام عمرش از اتاقی که به همراه مادر و برادرش در آن زندگی میکنه، بیرون نرفته. پاهای آدا بطور مادرزادی بدشکل و دفرمه هستند و به همین خاطر هم مادرش خجالت میکشه که مردم او را ببینند. او آدا را مجبور کرده تا یازده سال تمام دنیا را تنها از پنجرهی اتاقشان در طبقه سوم ببیند و دیدنیهای آن را از زبان برادر کوچکترش بشنود.
اما حالا جنگ شروع شده و قرار است آلمانها شهرهای انگلستان، از جمله لندن را بمباران کنند. برای همین هم دولت برنامهریزی کرده تا خانوادههای اهل لندن بچههایشان را به خارج از شهر و روستاهای مختلف کشور بفرستند تا در آنجا از گزند بمبارانها در امان باشند.
مادر آدا تصمیم میگیرد جیمی، برادر کوچک آدا را به همراه بچههای دیگر به خارج از لندن بفرستد. اما مطابق معمول آدا باید در اتاق بماند تا کسی او را نبیند. صبح روز عزیمت، آدا و جیمی که دلشان نمیخواهد از هم جدا شوند، مخفیانه به ایستگاه قطار میروند و بدون اطلاع مادر قدم در راهی میگذارند که زندگی آدا را کاملا تغییر میدهد ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
" "آدا! بیا کنار از پشت اون پنجره!" صدای فریاد مام است. بازویم را گرفت و آنقدر محکم کشید که از روی صندلی افتادم و به زمین کوبیده شدم.
"میخواستم به استیون وایت سلام کنم، همین." میدانستم که نباید جوابش را بدهم. اما بعضی وقتها دهانم زودتر از مغزم کار میکرد. نمیدانم چرا آن تابستان شجاع شده بودم.
مام سیلی محکمی زد. سرم از عقب به پایهی صندلی خورد و تا چند ثانیه فقط ستاره میدیدم.
مام گفت: "تو با هیشکی حرف نمیزنی! از روی مهربونی گفتم میتونی بیرون رو نیگا کنی، اگه بخوای حتی دماغت رو از پنجره ببری بیرون، دیگه تمومه! چه برسه بخوای با کسی حرف بزنی!"
زیر لب گفتم: "جیمی که بیرونه."
مام گفت: "چرا نباشه؟ مثل تو افلیج نیست که."
لبهایم را بههم فشار دادم که جملهی بعدی را نگویم، سرم را هم تکان دادم که از ذهنم بیرون برود ..."