ورود / ثبتنام
ورود
ثبتنام
جستجو:
Toggle navigation
خانه
كتاب بزرگسال
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
مجلات و نشريات
كتاب كودك
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب كودك
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
كتاب نوجوان
فهرستهای جیرهكتاب
قفسههای كتاب نوجوان
تازهترین كتابها
كتابهای پرستاره
چی بخوانیم؟
تماس با ما
برگزیده كتاب بزرگسال
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب كودك
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
برگزیده كتاب نوجوان
تازهها
پرستارهها
پرفروشها
آیندهدارها
شناسنامه محصول
داستان بیپایان
(Neverending Story)
نویسنده:
میکائیل انده
(Michael Ende)
ترجمه:
شیرین بنیاحمد
ناشر:
چشمه
سال نشر:
1395
(چاپ
3
)
قیمت:
40000
تومان
تعداد صفحات:
578
صفحه
شابك:
978-964-5571-30-4
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كردهاند: 9 نفر
امتیاز كتاب:
(4 امتیاز با رای 1 نفر)
امتیاز شما به این كتاب:
شما هنوز به این كتاب امتیاز ندادهاید
درباره كتاب 'داستان بیپایان':
باستیان بالتازار بوکس با مردی ملاقات میکند که صاحب یک کتابفروشی قدیمی است. او کتابی را از این کتابفروشی میدزدد، شروع به خواندن آن میکند و بدون آنکه متوجه بشود وارد داستان کتاب میشود.
داستان کتاب از آنجایی آغاز میشود که دنیای رویاها با خطری جدی مواجه شده است. هیچ (و یا پوچی) به آرامی همه جا را فرا میگیرد. ملکهٔ بیآلایش که خود نیز به سختی بیمار است، جنگجویی به نام آتریو از نژاد سبزپوستان را برای پیدا کردن راه علاجی به دنبال جستجوی بزرگ میفرستد. آتریو بسیار شجاع است و با وجود اینکه هم سن و سال باستیان است، همانند بزرگترها فکر میکند … (خلاصه داستان ار وب سایت ویکیپدیا برداشت شده)
داستان با این جملات آغاز میشود:
"این حروف روی درِ شیشهای مغازه کوچکی دیده میشد، یعنی هنگامی که از درون دکان کمنور از پشت شیشه به بیرون نگاه میکردی، این نوشته به نظر میآمد.
صبح تاریک و سرد یکی از روزهای پاییز بود. باران سیلآسا میبارید و قطرات آن از روی شیشه به پایین میلغزید و نوشته روی آن را در هم میکرد. چیزی که از ورای شیشه دیده میشد، تنها دیوار بارانخورده و پیسهدار آن سوی خیابان بود.
ناگهان درِ مغازه با چنان شدتی باز شدن که زنگوله بالای آن سراسیمه به صدا در آمد و مدتی طول کشید تا از حرکت باز ماند. مسبب این سر و صدا پسرک چاق ده یازده سالهای بود که موهای باران خوردهی قهوهای رنگ او روی صورتش ریخته بود و از پالتوی خیسش آب میچکید. بند چرمی کیف مدرسهاش را به روی یک شانه انداخته کمی رنگ پریده به نظر میرسید و نفسنفس میزد. ولی درست برخلاف شتابی که در لحظهی ورود داشت، اکنون در میان در میخکوب شده بود …"
تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!