درباره كتاب 'زیبا و ملعون':
قهرمان داستان، آنتونی پچ، مرد جوانی است که در انتظار مرگ پدربزرگ ثروتمند خود و بدست آوردن ارثیهای بزرگ از او زندگی را میگذراند. نمونهی دیگری از طبقهای عاطل و باطل در آمریکای دهه 1920! او ادعا میکند که نویسنده است. اما خروجیاش در این زمینه چیز دندانگیری نیست که به چشم بیاید! در عوض نوشتن، او اوقاتاش را اغلب صرف خرج مستمری نه چندان زیادی میکند که از طرف خانوادهاش برای او در نظر گرفته شده. به این ترتیب نهایت هدف و آرمان آنتونی در زندگی بدست آوردن ارثیهی پدربزرگ و گذراندن یک زندگی لوکس و بیدغدغه است.
آنتونی در همین اثنا با گلوریا آشنا میشود که دختری زیبا و تنها است. آشنایی آنها به ازدواجشان ختم میشود اما اعتیاد آنتونی به الکل و رویاپردازیهای بلاانقطاع او دربارهی ارثیهی پدربزرگ همواره در زندگی مشترکشان ایجاد مشکل مینماید ...
داستان با این جملات آغاز میشود:
"سال 1913، وقتی آنتونی پچ بیست و پنج ساله بود، از زمانی که بازی سرنوشت، یا روحالقدس بیست و پنج سالگی، دستکم به لحاظ نظری، بر سرش خراب شده بود دو سال میگذشت. این بازی سرنوشت کار را تمام کرد، تلنگر آخر، نوعی نهیب فکری - اما در آغاز این داستان، تازه به خود آمده و از مرحلهی آگاهی جلوتر نرفته است. اولین بار او را در دورهای میبینید که مدام از خود میپرسد عزت و عقل درست و حسابی دارد یا نه، نازکایی شرمآور و زشت که چون لایهی نفت روی آب زلال برکه، بر سطح جهان میدرخشد؛ البته این شرایط با مواقعی که خودش را مردی جوان و استثنایی، با فرهنگ و فرهیخته، سازگار با محیط و یک سر و گردن بالاتر از همهی آشنایانش میبیند، کاملا فرق دارند ..."