داستان با این جملات آغاز میشود:
"در کنار شهر، پای تپهای سبز و خرم، خانه کوچکی بود که تاییچی و یومیکو همراه با پدر و ماردشان در آن زندگی میکردند.
p>
آنها اگرچه فقیر بودند، اما زندگی راحت و آرامی داشتند. پدر روزها به سر کار میرفت. مادر، کارهای خانه را انجام میداد و تاییچی و یومیکو با گشت و گذار در اطراف تپه و بازی با بچههای همسایه صفا میکردند.
در بالای تپه، یعنی درست در نوک آن، درخت گیلاسی بود، بزرگ و پر شاخ و برگ که هر سال فصل بهار پر از شکوفههای صورتی میشد. نه تنها تاییچی و یومیکو که همه بچههای اطراف تپه، هر سال بهار از تماشای شکوفههای درخت، لذت میبردند و هر تابستان، سبدهایشان را از گیلاسهای درخت، پر میکردند ..."