درباره كتاب 'درنده باسکرویل':
در مورد خاندان باسکرویل صدها سال است که افسانهای بر سر زبانهاست. براساس این افسانه به خاطر یک نفرین، موجود درندهای در اطراف ملک باسکرویل شبها گشت میزند و هریک از اعضای خانواده را که در آنجا ببیند به او حمله میکند.
حالا جنازهی چارلز باسکرویل در میان درختهای اطراف خانهی اعیانیاش "سرای باسکرویل" پیدا شده. به نظر میرسد قلب سرچارلز بر اثر ترس و وحشت زیاد از حرکت باز ایستاده است.
تنها وارث او، برادرزادهاش هنری، از کانادا حرکت میکند تا برای رسیدگی به مرگ عمویش و سامان دادن به ارثی که به او رسیده اقدام کند.
دکتر مورتیمر، پزشک خانواده باسکرویل، به شرلوک هولمز مراجعه میکند و از او کمک میخواهد چون معتقد است زندگی هنری نیز در معرض خطر است.
داستان با این جملات آغاز میشود:
"آقای شرلوک هولمز، که صبحها معمولا خیلی دیر از خواب بیدار میشد، مگر در آن موارد نادری که سراسر شب بیدار میماند، سر میز صبحانه نشسته بود. روی قالیچه جلو بخاری دیواری ایستادم و عصایی را که مهمانمان شب قبل جا گذاشته بود به دست گرفتم. تکه چوب زیبا و قطوری بود با سری گرد. از آنها که به "عصای پنانگ" معروفاند. درست زیرِ سر عصا، پلاک نقره پهنی بود، تقریبا به عرض یک اینچ. روی این پلاک حک شده بود "به جیمز مورتیمر ام.آر.سی.اس، از طرف دوستانش در سی.سی.اچ" و تاریخ 1884 را داشت. از آن عصاهایی بود که اطبای قدیمی خانواده دست میگرفتند. نفیس، محکم، و مطمئن.
- خب واتسن، از آن چی دستگیرت میشود؟
هولمز پشت به من نشسته بود، و من هیچ چیز نگفته بودم که بفهمد به چه کاری مشغولم.
- از کجا فهمیدی مشغول چه کاری هستم؟ به گمانم پشت سرت هم چشم دارد …"