داستان با این جملات آغاز میشود:
"میشود بعضی وقتها هوای تازه را نه از پنجرههای باز که از آدمهای تازه گرفت. من یکی که فکر میکنم اگر روزی کنجکاویام را نسبت به آدمها از دست بدهم دیگر نتوانم به راحتی جایگزین دیگری برای این هوس قدیمیام پیدا کنم. خیلی وقتها تیرم خطا میرود، و هر کاری میکنم باز آدم مورد نظرم معمولی و غیرجذاب و شبیه هزاران نمونهی دیگر باقی میماند، اما از امتحان کردن خسته نمیشوم. تحتتاثیر همین میل بود که به خواهرزادهی گرامیام آیسان قول کمک دادم. از من خواسته بود با منظر بروم تبریز.
از نظر آیسان من مناسبترین شخص برای این همراهی بودم. از عمههایش نخواسته بود این کار را بکنند، چون به نظرش من با منظر بیشتر جور درمیآمدم. نوشته بود منظر در سوئد خیلی با او مهربان بوده و حالا تنها راه جبران محبتهای او همراهی من است. گویا یک بار هم به تبریز رفته، ولی گذری، و فقط برای یک شب. سه روز از کارم مرخصی گرفتم و ایمیل زدم به آیسان. چند سال دارد این منظر خانم؟ جواب داد فکر کنم دوروبر پنجاه باشد ..."