داستان با این جملات آغاز میشود:
"جادوگری در تاریکی جنگل تعقیبم میکرد و هر لحظه نزدیکتر میشد. تندتند میدویدم و فرار میکردم. شاخ و برگ درختان به صورتم میخوردند و آن را میخراشیدند و بوتهها و خارها به پاهای خستهام فرو میرفتند. میدویدم و به سختی نفس میکشیدم، میخواستم هرچه زودتر از جنگل بیرون بروم. اگر از جنگل میگذشتم، راهی سربالایی بود که به باغ غربی خانهی محافظ میرسید. به آنجا که میرسیدم دیگر در امان بودم!
برای دفاع از خودم ابزار کارم همراهم بود. در دست راستم چوبدستیام را داشتم که در برابر جادوگران کارگر بود و در دست چپم زنجیر نقره را که دور مچم پیچیده بود و آمادهی پرتاب بود. اما آیا بختی داشتم که از هر دو وسیله استفاده کنم؟ برای انکه از زنجیر نقرهام استفاده کنم، باید با هدفم فاصله داشته باشم و آن لحظه جادوگر خیلی بهم نزدیک بود ..."