داستان با این جملات آغاز میشود:
"شبی از شبهای سرد ماه نوامبر بود و من کنار اجاق آشپزخانه با استادم نشسته بودم. هوا کمکم سرد میشد و میدانستم که یکی از همان روزها محافظ میخواست به خانهی زمستانیاش در دشت سر انگلزرک برود.
من برای رفتن عجلهای نداشتم. از بهار شاگرد محافظ شده بودم و هیچوقت هم خانهی زمستانیاش را ندیده بودم، اما حسی بهم میگفت که از جایی که بودیم بهتر نیست. من در چیپندن راحت بودم و ترجیح میدادم زمستان را آنجا بگذرانم.
نگاهم را از روی کتاب درس لاتینم برداشتم و نگاهم با نگاه آلیس برخورد کرد. او کنار اجاق روی چهارپایهی کوتاهی نشسته بود و صورتش از گرمای آتش خیس شده بود. لبخندی زد و من هم بهش لبخند زدم. او هم دلیل دیگری بود که نمیخواستم چیپندن را ترک کنم. آلیس نزدیکترین دوستی بود که تا آن موقع داشتم و طی ماههای گذشته چندبار جانم را نجات داده بود ..."