داستان با این جملات آغاز میشود:
1"
آن روز شش نفر مردند و یک نفر زخمی شد، اول مامان و مامانی، بعد دانشجویی که خیز برداشته بود تا جلوی آن مرد را بگیرد، بعد دو مرد حدودا پنجاهساله که در ردیف جلویی رژهی سپاه رستگاری ایستاده بودند و درپی آنها یک پلیس، و آخرسر هم خود آن مرد. انگار تصمیم گرفته بود که خودش آخرین قربانی این خونریزی جنونآمیز باشد. چاقو را محکم درون سینهی خودش فروبرد و مثل بقیهی قربانیان، قبل از رسیدن آمبولانس، جان باخت. تنها کاری که من میکردم، نظارهی اتفاقاتی بود که پیش چشمم رخ میداد.
مثل همیشه، با چشمانی بیفروغ، فقط ایستاده بودم.
2
اولین حادثه وقتی ششساله بودم اتفاق افتاد. نشانههای بیماری قبلا هم وجود داشتند. اما در این زمان بهصورت ظاهری هم نمودار شدند. آن روز مامان یادش رفته بود که دنبال من به پیشدبستانی بیاید. بعدها برایم تعریف کرد که بعد از همهی این سالها، برای دیدن بابا رفته بود تا به او بگوید که بالاخره میخواهد بگذارد برود؛ نه بهخاطر اینکه خودش با کس دیگری آشنا شده باشد یا هرچیز دیگری، فقط برای اینکه به او بگوید، میخواهد اسبابکشی کند. ظاهرا همهی این حرفها را موقعی که مشغول دست کشیدن روی دیوارههای رنگورورفتهی مقبرهاش بوده، به او گفته؛ درست زمانی که عشق او یکبار و برای همیشه به پایان میرسید، من، مهمان ناخواندهی عشق دوران جوانی آنها، کاملا فراموش میشدم ..."