داستان با این جملات آغاز میشود:
"همیشه آنجاست. مثل زمین زیرپایم.
خانم هال ازم میپرسد: "خب، اَلی چی شد؟ بالاخره مینویسی یا نه؟"
حالا اگر از آن خانم معلمهای بدجنس بود، باز کار یک خرده برایم راحتتر میشد.
بهم میگوید: "دِ بجنب، اَلی. میدانم تواناییاش را داری."
- اگر بهتان میگفتم فقط میخواهم با دندانم از درخت بروم بالا، چی؟ باز هم میگفتید تواناییاش را دارم؟
اُلیور میخندد و از شدت خنده طوری خودش را پرت میکند روی میزتحریرش که انگار توپ فوتبال آمریکایی است و الان از زیردستش درمیرود.
شِی باز از دستم شاکی است: "اَلی، چرا برای یک بار هم که شده مثل آدم رفتار نمیکنی؟"
یکهو آلبرت که نزدیکش نشسته، شَقورَق مینشیند. او بچهی هیکلداری است که هر روز خدا فقط همین یکجور لباس را میپوشد: تیشرت تیرهای که رویش نوشته چخماق. انگار هرلخظه آماده است ترقهای، چیزی در بشود ..."