داستان با این جملات آغاز میشود:
"خانم شادی عینکش را روی چشمش جابهجا کرد و تخته را نگاه کرد. روی تخته نوشته شده بود: "بدها" و زیر آن چند تا اسم بود. اسم من هم توی آن اسمها بود.
دلم داشت قیلیویلی میرفت. الان بود که خانم، ما بدها را صدا کند پای تخته و مثل خانم کلاس اول، ما را به دفتر بفرستد.
همهاش تقصیر باران است که امروز مبصر بود! خب، من که کاری نکرده بودم. فقط یک کوچولو حرف زده بودم. آدم اگر حرف نزد که دهانش کف میکند. تازه، من با یلدا حرف زدم، اما باران اسم یلدا را توی بدها ننوشته بود. اگر نوشته بود، خیلی خوب بود؛ چون این دختر جدید، یلدا، با من به دفتر میآمد و بهتر از من بلد بود با خانم ناظم حرف بزند ..."