داستان "بچههای سمرقند" با این جملات آغاز میشود:
"پنج نفر بودیم؛ همراه و همراز و همدرد! دردمان چه بود؟ رفتن به جبهه! همهمان پانزده، شانزدهساله و شاگرد دبیرستانی. در آن جمع پنجنفره فقط من بودم که چند ماه پیش با هزار دوز و کلک توانسته بودم خودم را به عقبه منطقه عملیاتی برسانم. اما وقتی شب حمله فرا رسید و خواستند گردان ما را به خط مقدم ببرند، فرمانده گردان آمد سراغم و محترمانه و بدون هیچ رحم و شفقتی حکم اخراجم را دستم داد. هرچه گریهوزاری کردم، اجازه نداد با آنها در عملیات شرکت کنم. دست از پا درازتر برگشتم اسدآباد.
اما برای اینکه پیش دوستانم دماغ سوخته و ضایع نشوم، شروع کردم به خالی بستن: "بله، رفتم عملیات و چهل تا تانک منفجر کردم و دویست، سیصد تا بعثی را به درک واصل کردم. کم مونده بود خودم صدام کافر را کت بسته اسیر کنم که ناغافل ترکش خوردم و صدام با خوشاقبالی از چنگم فرار کرد! خیلی شانس آورد. و الا میآوردمش اسدآباد خودتون سوارش بشید و حظ کنید!"
هفته اول بچهها دروغهایم را باور کردند، اما از هفته دوم حتی خودم هم دیگر تره برای پرتوپلاهایم خرد نمیکردم ..."