داستان با این جملات آغاز میشود:
"احمد از لحظهای که به دره پا گذاشت قلهی کوهی را دید که از کوههای دیگر بلندتر بود و تنها او بود که گردنبندی از ابر سفید به گردن داشت. کوههای دیگر همه لخت بودند.
به وسطهای دره که رسید نشست روی تختهسنگی، کولهپشتیاش را زمین گذاشت. سیبی از توی کولهپشتیاش درآورد و در حالی که آن را آرام گاز میزد و میخورد به آواز روحنواز رود گوش داد و جریانِ زلال و خنکش را تماشا کرد.
رود از دلِ دره میآمد. دره جایی تنگ میشد و جایی گشاد. در این جایی که احمد حالا نشسته بود دره وسیع بود و کوه این سویش پویشده از درخت و پونه بود و کوه آن سویش سنگی بود. در انتهای دره یک و دو و سه و چهار کوه پشت به پشت هم داده بودند و زمین را به آسمان وصل کرده بودند. خطالراس کوه چهارم را که میگرفتی و به سمت چپ میآمدی میرسیدی به آن قلهی بلندتر.
سیبش را خورد و خستگیاش را در کرد. باز کولهپشتیاش را کول گرفت و پا شد یک نفس، اما آهسته، از کوه همین سوی دره که پوشیده از درخت و پونه بود بالا رفت - و آنقدر بالا رفت که به آخر جنگل رسید ..."