داستان با این جملات آغاز میشود:
"ماهتاب، تاریکی را میبرید و ستارگان بیهیچ حرکتی، جنگل خاموش را نظاره میکردند. درختان تنومند کهنریشه، ستبر همچو ستونهایی بلندبالا، سقف جنگل را بردوش میکشیند و آوای درهم شبپرهها و غوکها از باتلاقهای دوردست به گوش میرسید. ناگاه صدای خشخش برگها فزونی گرفت بیآنکه برشدت باد افزوده شده باشد ... و در پی آن، بخشی از جنگل به راه افتاد!
برگهای تیره و بوتههای کوتاه و بلند، آرام در یک صف از میان درختها گذشتند و تا پای دریاچه پهناوری که میان جنگل انبوه خفته بود، پیش رفتند. دریاچه زیر روشنای سپید ماه میدرخشید و سرتاسر پیکر آسمان را بر تن خویش مینمایاند و کمترین لرزش و موجی نداشت.
بوتههای متحرک، کنار ساحل شمالی دریاچه ایستادند و آهسته برگهایشان را بر زمین ریختند. گروه کوچکی بودند از چند خانوار؛ پدران و مادران و فرزندانی که به سوی دیگ آن جنگل پهناور میگریختند. دو تن از مردان، بیدرنگ به سوی یکی از درختهای تنومند کنار ساحل دویدند و اندکی بعد از پس بوتههای اطراف آن، قایقی را بیرون آوردند ..."