داستان با این جملهها شروع میشود:
"نکتهی خندهداری که در مورد پدر و مادرها وجود دارد این است که، حتی اگر فرزندشان چندشآورترین موجود عالم هم باشد، باز گمان میکنند تحفهای بیهمتاست!
بعضی از آنها، از این هم فراتر میروند و عشق به فرزند، چنان کورشان میکند که خیال میکنند رگههایی از نبوغ در فرزندشان هست!
البته تا اینجای کار، زیاد اشکال ندارد. چون، به هر حال تا بوده، چنین بوده! اما ... امان از وقتی که دربارهی هوش سرشار بچههای نفرتانگیزشان برای ما سخنپراکنی میکنند! آنوقت است که فریادمان به آسمان بلند میشود: "یک لگن بیاورید! حالمان دارد به هم میخورد!"
معلمهای مدرسه که ناچارند چنین مزخرفاتی را از پدر و مادرهای از خودراضی تحویل بگیرند، واقعا خیلی عذاب میکشند. ولی معمولا موقع نوشتن کارنامه، تلافیاش را در میآورند ..."