داستان با این جملات آغاز میشود:
"بچهها ساکت بودند و نمیدانستند چه کنند. مثل روزهایی که مدیر عصبانی میشد و پشت بلندگو داد میزد. تیم دبستان نوبخت یک هیچ جلو افتاده بود. مقصر اصلی روی گل، شمارهی 10 بود. بازیکنی از سناش کوتاهتر که با پوست سبزه و موی فرفری تنها وسط زمین ایستاده بود. نوبختیها خوشحالی میکردند و چند نفری که همراهشان برای تشویق آمده بودند مدام داد میزدند. بازی دوباره شروع شد. توپ زیر پای همان بازیکن ریزنقش بود که یکی دو نفر را جا گذاشت و با یک پاس عمقی توپ را به هم تیمیاش رساند. گل نشد. کمکم روحیهی هممدرسهایها هم برگشت و با تشویقشان صدای هواداران نوبخت را ساکت کردند. همه فریاد میزدند: "سیا سیا، یالا سیا" سیاسیا - همان بازیکن سبزهی موفرفری کوچولو - به سمت تماشاچیان برگشت و نگاهشان کرد. نفس عمیقی کشید. توپ را درست پشت محوطهی جریمه به سیا پاس دادند. حیاط مدرسهشان را مثل کف دستاش میشناخت و اصلا نیازی نبود به دروازه نگاه کند. به توپ ضربهی ملایمی زد و با اینکار از دفاع مستقیماش رد شد. بدون نگاه گوشهی چپ دروازه را هدف گرفت و شترق ..."