داستان با این جملات آغاز میشود:
"سالها پیش، در روزگار نداریها، دو کودک کوچک زندگی میکردند که هیچکس را در این دنیای بزرگ نداشتند. اما میدانیم که در این دنیا نمیشود کودکان را تنها و بیکس به حال خود رها کرد. باید ناچار بزرگسالی پیدا شود و با آنها زندگی کند. به همین سبب متیو و آنا روستای زادگاه خود را که "مرغزار آفتابی" نام داشت، ترک کردند تا نزد کشاورزی بروند که در روستای "میرا" زندگی میکرد.
کشاورز آنها را پذیرفته بود، اما نه برای اینکه آنا و متیو چشمهای خیلی درخشان و آرام و دستهای خیلی کوچک و ظریفی داشتند، یا به سبب از دست دادن مادرشان که همهی وجودشان را لبریز از غم کرده بود، نه!
کشاورز آنها را پذیرفته بود تا از آنها آدمهای مفیدی بسازد! ..."