داستان با این جملات آغاز میشود:
"گاهی در سمرقند، به دنبال یک روز طولانی و دلگیر، شبها مردم بیکار به گشت و گذار در بنبست میان دو میکده نزدیک بازار فلفلفروشان میپردازند، نه بخاطر اینکه شراب عطرآگین سغدیان بنوشند، بلکه به این جهت که مراقب آمد و رفتها باشند یا سر به سر یک بادهنوش سرخوش بگذارند. در این حال آن شخص به خاک افکنده میشود، سیل دشنام بر سرش میبارد و به او وعدهی جهنم میدهند.
با چنین حادثهای است که در یک شب تابستانی سال 1072 (465 هجری) دستنوشتههای "رباعیات" قدم به عرصهی وجود میگذارد. در آن هنگام عمر خیام بیست و چهار سال دارد؛ مدت کوتاهی است که در سمرقند بسر میبرد. آیا آن شب او به میخانه میرود یا تصادف گشت و گذار او را به این محل کشانده است؟ قدم زدن در یک شهر قدیمی و نگریستن با چشمان حریص به هزاران رنگ روزی که در حال غروب است لذتی نشئهآور دارد: در کوچهی مزرعهی ریواس، پسربچهای سیبی را که از پیشخان دکانی دزدیده است به سینهاش میفشارد و با پاهای برهنه روی سنگفرشهای بزرگ میگریزد. در بازار کهنهفروشان در درون دکانی که بالاتر از سطح زمین قرار دارد، هنوز بازی تخته نرد در نور یک چراغ پیهسوز ادامه دارد ..."