داستان با این جملات آغاز میشود:
"ساکارینا با پدر و مادرش در خانهای کنار دریا زندگی میکرد. بیرون خانه، میان دو درخت غوشه یک ننو بسته شده بود.
ننو امروز کشتی دزدان دریایی شده و ساکارینا هم ناخدای آن بود.
ساکارینا پس از جنگ و ستیز در هفت دریا و دستوپنجه نرم کردن با توفانهای سهمگین، حالا هوس یک چیز خوب و خوشمزه کرده بود. چیزی مثل یک شیرینی کوچولو.
او کشتی را ترک کرد و دواندوان وارد خانه شد. بعد درست وسط آشپزخانه ناگهان ایستاد و نفس عمیقی کشید.
بهبه، چه بوی خوبی میآمد!
ساکارینا به بابا گفت: "کیک شکلاتی؟ کیک شکلاتی پختی؟"
در حقیقت احتیاجی نبود بپرسد. کیک وسط میز بود، گرد و براق با لعاب شکلاتی.
بابا گفت: "یک تکه ببرم برایت؟"
بابا یک تکهی بزرگ برید و توی یک پیشدستی گذاشت. ساکارینا یک قاشق آورد و کنار میز نشست.
بابا گفت: "کلاهت را بردار."
ساکارینا گفت: "ولی من ناخدای دزدهای دریایی هستم. مگر نمیبینی؟"
بابا گفت: "آره خب، ولی یادت میآید که قبلا در اینباره حرف زدهایم؟"
ساکارینا قاشقش را روی میز گذاشت و کلاهش را برداشت. کلاه سیاه بود و یک طرفش چند خط سفید داشت. فقط کلاه ناخدا خطهای سفید داشت، تا همه فرماندهی کشتی دزدهای دریایی را بشناسند ..."