داستان با این جملات آغاز میشود:
"ساکارینا با پدر و مادرش در خانهای کنار دریا زندگی میکرد. خانه کوچک اما دریا بزرگ بود و همانطور که همه میدانند در دریا میشود شنا کرد. البته اگر فصل تابستان باشد و حالا تابستان بود. هوا گرم و آفتابی بود و ساکارینا دلش میخواست آبتنی کند.
فقط یک مشکل وجود داشت. او اجازه نداشت تنها آبتنی کند و بابا حوصله نداشت همراه او به ساحل برود.
بابا گفت: "الان وقت ندارم. میدانی که باید روزنامه بخوانم."
و با یک روزنامهی بزرگ و خشخشکن در ننو دراز شد.
روزنامه آنقدر بزرگ بود که بابای ساکارینا انگار زیر یک لحاف قایم شده باشد، فقط پاهایش بیرون مانده بود.
چه پاهای تنبلی! نمیخواهند بروند آبتنی.
ساکارینا گفت: "خیلی خب، پس من خودم میروم لب آب."
بابا گفت: "باشه، باشه."
ساکارینا گفت: "میخواهم توی ماسهها یک گودال بکنم، یک تله. که تو بیفتی توش."
بابا دوباره خشخش روزنامه را درآورد و گفت: "آهان، چه خوب."
ساکارینا فهمید که بابا اصلا به او گوش نداده. همیشه وقتی گوش نمیداد، میگفت آهان چه خوب ..."