داستان با این جملات آغاز میشود:
"در زمانهای خیلی خیلی دور، وقتی هنوز هیچکس و هیچچیز آفریده نشده بود، نه خورشید و نه ماه وجود داشت، نه زمین و آسمان و نه گیاه و جانور و انسان. در آن زمانِ قدیمِ قدیم، که به آن "ازل" میگویند، دو جهان وجود داشت: یکی روشنِ روشن و دیگری تاریکِ تاریک. مرز میان جهان روشنی و تاریکی، فضایی خالیِ خالی یعنی خلا بود. هر دو جهان از سه طرف، نامحدود، گسترش پیدا کرده بودند و از یک طرف، به خلا رسیده و محدود شده بودند.
خداوند و شهریار جهان روشنی هرمزد نام داشت و مالک و سلطان جهان تاریکی نامش اهریمن بود. در جهان روشنی فقط هرمزد و نور وجود داشت و در جهان تاریکی فقط اهریمن و ظلمت.
هرمزد، خداوندی آگاه، با همهی ویژگیهای خوب و برگزیده بود. میل و خواستهاش این بود که همیشه و همهجا خوبی و روشنی وجود داشته باشد، ولی اهریمن، برعکس هرمزد، ناآگاه و بدطینت بود و میلش میکشید تا همهجا برای همیشه در بدی و تاریکی غرق شود و فرورود. هرمزد دانا بود و از همهچیز آگاهی داشت. او از آینده هم خبر داشت و میدانست که چه اتفاقاتی قرار است بیفتد، اما اهریمن ناآگاه و پسدانش بود یعنی وقتی اتفاقی میافتاد، تازه باخبر میشد که چه شده است ..."