داستان با این جملات آغاز میشود:
"درست نمیدانم چند دقیقه از ساعت شش صبح روز بیست و سوم اردیبهشت گذشته است که مامان برخلاف همیشه بدون اینکه در بزند، وارد اتاقم میشود. پردهی حریر بنفش را کنار میزند، میرود داخل بالکن و خودش را پرت میکند پایین. کاری که شک ندارم نه تنها در بین اهالی آپارتمان، که در تمام فامیل، هیچکس انتظارش را ندارد. دستکم من هرگز فکر نمیکردم در صبح یک روز زیبای بهاری، وقتی ترانهی موردعلاقهام را زیر لب میخوانم و دستها و پاهایم را آرام تکان میدهم، مامانم را از دست بدهم ..."