داستان با این جملات آغاز میشود:
"لیانا میدانست که فلسفوریاها عاشق نان تازهاند. سر ظهر که فلسفوریاها گرسنه میشدند، اگر بوی تنور و نان داغ به مشامشان میرسید، سرازیر میشدند توی ساحل و بیدعوت میآمدند توی خانه. از کیش کیش و پیشت پیشت دیصبرا هم نمیترسیدند.
لیانا دوست نداشت کلهی سحر بیدار شود و کمک دیصبرا نان بپزد. فقط به شوق آمدن فلسفوریاها بود که خوابید. داشت خواب میدید، خواب مروارید لاجوردی؛ همان که ادریس از دریا صید کرده بود. توی خواب دیصبرا را دید که روی پاهایش میزد و میگفت: "شومه! مروارید لاجوردی شومه، میترسُم!"
دیصبرا صدایش کرد. بیدار شد، اما جواب نداد. خیلی بد خوابیده بود. هنوز خوابش میآمد. تکان نخورد. دیصبرا بلند گفت: "بلند شو دختر!"
دیصبرا عادتش بود، همیشه میخواست تا ظهر نشده و سر و کلهی فلسفوریاها پیدا نشده، خمیرهای توی جُفنه را نان بپزد. هیچوقت هم قبل از ظهر خمیرها تمام نشده بود.
لیانا پاهایش را توی شکمش جمع کرد، ملافه را روی سرش کشید و گفت: "یه کم دیگه!"
دیصبرا ولکن نود، پاهایش را تکان داد: "آفتاب پهن شد کف حیاط. بلند شو."
لیانا ملافه را کنار زد. یک چشمش را باز کرد. آفتاب از لب دیوار سفید خانه ریخته بود روی ایوان و ملافهی چارخانهای که روی لیانا بود. دیصبرا دست به نردههای چوبی گرفت. دو پلهی جلوی ایوان را پایین رفت. زیر کپر، حصیر پهن کرد و جُفنه را کنار تنور کشید. جفنه که روی زمین کشیده شد، قیژ صدا کد. خواب از سر لیانا پرید ..."