بخريد و بخوانيد ...
پریانه‌های لیاسند ماریس
اطلاعات كتاب در سایت آمازون

پریانه‌های لیاسند ماریس

نویسنده: طاهره ایبد 
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
سال نشر: 1399 (چاپ 3)
قیمت: 30000 تومان
تعداد صفحات: 244 صفحه
شابك: 978-964-391-690-9
تعداد كسانی كه تاكنون كتاب را دریافت كرده‌اند: 1 نفر
امتیاز كتاب: امتيازي كه كتاب از كاربران جيره‌كتاب گرفته  (تاكنون امتیازی به این كتاب داده نشده)

امتیاز شما به این كتاب: شما هنوز به این كتاب امتیاز نداده‌اید

درباره كتاب 'پریانه‌های لیاسند ماریس':

داستان در بندر سیراف، یکی از بنادر جنوبی ایران باستان، اتفاق می‌افتد.قهرمانان اصلی داستان لیانا و ادریس، خواهر و برادر نوجوانی هستند که در این خانواده زندگی می‌کنند. ادریس صیاد مروارید است، و تا کنون3 مروارید لاجوردی به دست آورده است. دی‌صبرا، مادر ادریس و لیانا، مرواریدها را برای عروسی ادریس در صندوقی قدیمی در زیرزمین خانه مخفی کرده است. ادریس به امید یافتن مرواریدهای لاجوردی دیگری، به همراه ناخدا سیراف برای صید مروارید به دریا می‌رود. اما این بار با صحنۀ بسیار عجیب و ترسناکی مواجه می‌شود. زیر آب هنگامی که بی‌خبر از همه‌جا مشغول جمع‌آوری صدف است، دستی به شانه‌اش می‌خورد. سر که برمی‌گرداند در مقابل خود یک پری دریایی می‌بیند که نوزادی در آغوش دارد. چهره نوزاد پری، شبیه ادریس است.

پری از ادریس می‌خواهد بار دیگر که به دریا برمی‌گردد، برای نوزاد گهواره‌ای بیاورد. ادریس که ترسیده است، طناب غواصی را می‌کشد. ناخدا و همراهان، ادریس را به درون کشتی می‌کشند و ادریس در حالی که بسیار وحشت‌زده است از هوش می‌رود و پس از آن با خود عهد می‌کند که دیگر به دریا بازنگردد. امایک شب وقتی همه خوابند ادریس و لیانا با سر و صدای به هم خوردن پنجره به دلیل توفان بیدار می‌شوند و هر کدام از سمت دریا صدایی می‌شنوند که آن دیگری را صدا می‌زند ...

داستان با این جملات آغاز می‌شود:

"لیانا می‌دانست که فلسفوریاها عاشق نان تازه‌اند. سر ظهر که فلسفوریاها گرسنه می‌شدند، اگر بوی تنور و نان داغ به مشامشان می‌رسید، سرازیر می‌شدند توی ساحل و بی‌دعوت می‌آمدند توی خانه. از کیش کیش و پیشت پیشت دی‌صبرا هم نمی‌ترسیدند.

لیانا دوست نداشت کله‌ی سحر بیدار شود و کمک دی‌صبرا نان بپزد. فقط به شوق آمدن فلسفوریاها بود که خوابید. داشت خواب می‌دید، خواب مروارید لاجوردی؛ همان که ادریس از دریا صید کرده بود. توی خواب دی‌صبرا را دید که روی پاهایش می‌زد و می‌گفت: "شومه! مروارید لاجوردی شومه، می‌ترسُم!"

دی‌صبرا صدایش کرد. بیدار شد، اما جواب نداد. خیلی بد خوابیده بود. هنوز خوابش می‌آمد. تکان نخورد. دی‌صبرا بلند گفت: "بلند شو دختر!"

دی‌صبرا عادتش بود، همیشه می‌خواست تا ظهر نشده و سر و کله‌ی فلسفوریاها پیدا نشده، خمیرهای توی جُفنه را نان بپزد. هیچ‌وقت هم قبل از ظهر خمیرها تمام نشده بود.

لیانا پاهایش را توی شکمش جمع کرد، ملافه را روی سرش کشید و گفت: "یه کم دیگه!"

دی‌صبرا ول‌کن نود، پاهایش را تکان داد: "آفتاب پهن شد کف حیاط. بلند شو."

لیانا ملافه را کنار زد. یک چشمش را باز کرد. آفتاب از لب دیوار سفید خانه ریخته بود روی ایوان و ملافه‌ی چارخانه‌ای که روی لیانا بود. دی‌صبرا دست به نرده‌های چوبی گرفت. دو پله‌ی جلوی ایوان را پایین رفت. زیر کپر، حصیر پهن کرد و جُفنه را کنار تنور کشید. جفنه که روی زمین کشیده شد، قیژ صدا کد. خواب از سر لیانا پرید ..."

تاكنون كسی درباره این كتاب نظری ثبت نكرده است!