داستان با این جملات آغاز میشود (برگرفته از ترجمه محمد قصاع، چاپ نشر پیکان):
"با خماری و به آرامی لباسش را درآورد؛ سپس لباس خواب سرخی انتخاب کرد تا خون آشکار نشود. دوریس ویتنی برای آخرینبار به اتاق خوابش نگریست تا مطمئن شود اتاق دلپذیرش که در طول سالیان علاقه عمیقی به آن پیدا کرده بود، از هر لحاظ منظم و مرتب است. سپس کشوی پاتختی را باز کرد و با دقت اسلحهای را بیرون آورد. رنگش از سیاهی میدرخشید و سردیش وحشتآور بود. آن را کنار تلفن گذاشت و شماره تلفن دخترش را در فیلادلفیا گرفت. به صدای زنگهای تلفن گوش کرد. بعد صدایی با نرمی گفت: "الو؟"
- تریسی ... عزیزم، دلم میخواست صدایت را بشنوم.
- مادر، چه کار خوبی کردی.
- امیدوارم از خواب بیدارت نکرده باشم.
-خیر. کتاب میخواندم. آماده میشدم بخوابم. من و چارلز برای شام بیرون رفته بودیم، ولی هوا خیلی بد بود. اینجا برف سنگینی میبارد. آنجا هوا چطور است؟
دوریس ویتنی اندیشید: خدای من، ما راجع به هوا صحبت میکنیم، آن هم درست زمانی که دلم میخواهد مسائل زیادی را برایش بگویم. ولی نمیتوانم.
- مادر؟ میشنوی؟
دوریس ویتنی از پنجره به بیرون نگریست و گفت: "باران میبارد." و بعد اندیشید: چه هماهنگی و تناسب جالبی. درست مثل فیلمهای آلفرد هیچکاک …"