داستان با این جملات آغاز میشود:
"نیک گم شده بود.
همهی بچههای جورابفروش سر چهارراه، میدانستند نیکا تقصیری نداشته که برادرش نیک گم شده؛ ولی نیکا همهاش فکر میکرد تقصیر خودش است. چون که او نیک را با خودش برده بود بگرداند، چون که کلاه لبهدار آبی نیک با عکس یک گربهی ولگرد، پیش نیکا بود. چون که یک لنگهکفش کتانی سبزرنگ نیک توی دست نیکا جا مانده بود.
ولی تقصیر نیکا نبود. نیکا یادش بود از صبح هرجا که رفتند، توی یک دستش کیسهی جورابها بود و با دست دیگرش دست نیک را گرفته بود.
نیکا باید به هرجا که فکر میکرد نیک رفته باشد، سر میزد ..."