داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی صدای جیغ اول را شنیدم، برگشتم و گوشم را گرفتم و آنقدر فشار دادم که سرم درد گرفت. آن موقع نمیتوانستم کاری کنم. همچنان صدا را میشنیدم، صدای راهبی بود که عذاب میکشید. مدتی طول کشید تا صدایش قطع شد.
من در انباری بودم و در تاریکی آنجا از شدت ترس به خودم میلرزیدم و به صدای باران که به پشتبام میخورد گوش میدادم و سعی میکردم نترسم و شجاع باشم. شب بدی بود و انگار اوضاع رفتهرفته بدتر هم میشد.
ده دقیقه بعد، چاهکنی با شاگردش از راه رسیدند و من برای استقبال از آنها به سمت در هجوم بردم. هر دوی آنها خیلی گنده بودند، آنقدر که من بهسختی به شانههایشان میرسیدم.
چاهکن با لحنی که انگار عجله داشت، پرسید: "خب پسر، آقای گرگوری کجاست؟"
فانوس را بالا آورد و با دقت وراندازم کرد. نگاهش تیز و دقیق بود. انگار هیچکدام بیخودی آنجا نیامده بودند.
همانطوری که سعی میکردم به اعصابم مسلط باشم و صدایم ضعیف و لرزان بهنظر نیاید، گفتم: "حالش خیلی بد بود. بدجور سرماخورده بود و طول هفتهی گذشته در رختخواب بوده و برای همین منو فرستاده. اسمم تام وارده. شاگردشم."
چاهکن فوری سرتاپایم را ورنداز کرد، انگار میخواست توانم را برای کارهای بعدی بسنجد. بعد یکی از ابروهایش را آنقدر بالا برد که زیر توک کلاهش که هنوز از آن آب میچکید، پنهان شد ..."