داستان با این جملات آغاز میشود:
"وقتی محافظ از راه رسید، هوا کمکم تاریک میشد. روز طولانی و سختی را گذرانده بودم و برای خوردن شام آماده میشدم.
محافظ پرسید: "مطمئنی که اون هفتمین پسره؟" و با نگاه تحقیرآمیزی وراندازم کرد و با تردید سرش را تکان داد.
پدر هم تایید کرد.
- و تو هم هفتمین پسر بودی؟
پدر که با بیتابی پایش را به زمین میزد، دوباره سرش را تکان داد. شلوار من هم از تکههای لجن و کود خیش و کثیف شده بود. قطرهای باران از نوک کلاهش میچکید. بیشتر روزهای این ماه بارانی بود. با این حال، برگها سبز شده بودند و هوا بهاری شده بود.
پدرم کشاورز بود. پدرش هم همینطور و اولین قانون کشاورزی در دهکدهی ما نگهداری زمین به کمک همدیگر است. نمیشود زمین را بین چند نفر تقسیم کرد، چون در این صورت هر نسل که میگذرد زمین کوچک و کوچکتر میشود و چیزی ازش باقی نمیماند. در نتیجه پدر، زمین را به بزرگترین پسرش میدهد و برای بقیهی پسرهایش کار دیگری پیدا میکند ..."