داستان با این جملات آغاز میشود:
"یک چیز کاملا روشن بود؛ اینکه گربه کوچولوی سفید نقشی در ماجرا نداشت. همهاش تقصیر گربه کوچولوی سیاه بود. چون مادر گربهها تمام یک ربع گذشته داشت صورت گربه کوچولوی سفید را تمیز میکرد (و گربه کوچولو خیلی خوب طاقت میآورد). بنابراین، میبینید که گربه کوچولوی سفید نمیتوانست نقشی در این شیطنت داشته باشد.
روشی که داینا صورت بچههایش را میشست اینطور بود: اول پنجهی خود را روی گوش موجود بیچاره میگذاشت و او را به پایین هل میداد، بعد با پنجهی دیگر تمام صورتش را پاک میکرد و چه اشتباهی بود که کار را از پاک کردن بینی شروع میکرد. حالا هم همانطور که گفتم، با جدیت مشغول تمیز کردن گربه کوچولوی سفید بود که خیلی آرام دراز کشیده بود و خرخر میکرد (حتما فکر میکرد که همهی این کارها به خاطر خودش است).
اما نظافت گربه کوچولوی سیاه زودتر، موقع بعدازظهر، انجام شده بود و بنابراین زمانی که آلیس خود را در گوشهی صندلی راحتی جمع کرده بود و در خواب و بیداری با خودش حرف میزد، گربهی کوچولو با سر و صدا مشغول بازی کردن با گلولهی کاموایی بود که آلیس سعی داشت بپیچد ..."