داستان با این جملات آغاز میشود:
"لیتا کندهی پینیون را در آتش میاندازد. دود با آن عطر شیرینش از برابرمان میگذرد و میرود سوی آسمان پرستاره. وقتی میخواهد روی پتو کنار من بنشیند، زانوهایش تقتق صدا میدهند. فنجان شکلات داغ دارچینی که برای من درست کرده، این بار دستنخورده مانده است.
میگوید: "یه چیزی هست که میخوام تو این سفر همراه خودت ببری." دستش را در جیب ژاکتش میبرد. "خب آخه موقع تولد سیزدهسالگیت من پیشت نیستم ..." از جیبش آویز نقرهای بهشکل خورشید درمیآورد که وسطش سنگی صاف و سیاه قرار دارد. "اگه این رو بگیری جلوی آفتاب، نور خورشید از این سنگ ابسیدین رد میشه."
گردنبند را از دستش میگیرم و بالا نگه میدارم. اما حالا خبری از نور خورشید نیست. فقط ماه توی آسمان است. گاهی سعی میکنم در خیالاتم چیزهایی را ببینم که واقعا نمیتوانم ببینم. اما مطمئنم حالا درخشش محوی را میان این سنگ میبینم. گردنبند را عقب و جلو میبرم. وقتی از برابر چشمانم دورش میکنم، نور کاملا ناپدید میشود ..."