داستان با این جملات آغاز میشود:
"زمانی سه برادر داشتم.
فینلی بزرگترین برادرم بود؛ برادر شجاعم. از هیچچیز نمیترسید، نه از عنکبوت، نه از سوزن و نه از ضربههای عصای بابا. بین ما چهار فرزند، از همه سریعتر بود. به حدی سریع بود که فقط با انگشت شستش و یک انگشتانه، مگسی را میگرفت؛ اما بیپرواییاش با میل شدید به ماجراجویی همراه شد. از کار کردن در مغازهی خودمان، از اینکه نور گرانبهای خورشید را صرف دوختن پیراهن و ترمیم لباسها کند، نفرت داشت. موقع کار با سوزن هم احتیاط نمیکرد، انگشتانش همیشه به خاطر زخمهای کوچک سوزن باندپیچی شده بودند و کوکهای نابرابر کارش را خراب میکردند. کوکهایی که من بازشان میکردم و دوباره میزدم تا بابا به او حرفی نزند ..."