داستان با این جملات آغاز میشود:
"نارنجی از لانهاش بیرون آمد. خمیازهای کشید، بدنش را کمی کش داد. خوشحال بود. آسمان آبی بود. خورشید توی آسمان آبی میدرخشید. همهجا سبز بود. نارنجی با خودش فکر کرد امروز یک روز خوب برای یک عالم کارهای خوب است.
سپس راه افتاد تا بتواند کارهای خوب امروزش را شروع کند. هنوز چند قدم نرفته بود که یکی از بزغالهها را دید. انگار سرش به یکی از شاخههای درخت گیر کرده بود. فکر کرد باید برود کمک کند. با خودش گفت: "این هم کار خوب امروز!"
"چی شده بزغالهجان؟ ... برو کنار تا کمکت کنم."
بزغاله سرش را برگرداند و با ناراحتی گفت:
"سرم میخارد!"
نارنجی ایستاد. نمیدانست چه بگوید. یاد خودش افتاد. بارها شده بود که صورتش، دماغش، پشت گوشش، یا کنار بدنش میخارید.
"خب سرت را بخاران!"
بزغاله برگشت و گفت: "چطوری؟ نمیشود ... من که دست و پایم را نمیتوانم به کلهام نزدیک کنم و آن را بخارانم."
نارنجی جلو رفت. به کلهی بزغاله نگاه کرد. دست او هم نمیرسید ..."