داستان با این جملات آغاز میشود:
"محمدرضای کوچک عاشق صدا بود؛ صدای پرندگان، صدای باران آرام، صدای جنبش برگها در میان درختان و صدای آوازی که از حنجرهی آدمها بیرون میآمد.
پدربزرگش از همان آدمهایی بود که صدای خوشش بلبلان باغ را وادار به همنوایی میکرد. پدرش هم صدایی زیبا و دلنشین داشت، اما ترجیح میداد از صدایش فقط برای خواندن قرآن بهره ببرد.
به محمدرضا هم یاد داده بود که این صدا نعمتی است برای رساندن کلام خدا به مردم. او صدای ساز را در خانه ممنوع کرده و گفته بود: "فرشتهها به خانهای که در آن ساز باشد قدم نمیگذارند."
محمدرضا از چهارسالگی قرائت قرآن را آغاز کرد و در مکتب پدر آنقدر زیر و بم قرآنخوانی را یاد گرفت که در دوازدهسالگی همهی قاریان مشهد او را میشناختند ..."