داستان با این جملات آغاز میشود:
"عباس کوچولو در اولین روز گرم تابستان در خانوادهای به دنیا آمد که نه پولدار بود و نه روشنفکر، اما پدری داشت که آرامشش الگوی او در زندگی شد. پدری که خانهای با شیروانی قرمز در خیابان اختیاریهی تهران ساخت. خانهای که دور تا دورش انبوه گندمهای طلایی بود. گندمهایی که تماشای آنها عباس کوچولو را پر از رویاهای بزرگ برای آینده میکرد.
باد میان ساقههای طلایی گندم میپیچید و آنها را میرقصاند. عباس کوچولو میان طلاییها میدوید تا به مدرسه برسد. هرچه به مدرسه نزدیکتر میشد، صدای داد و دعوای بچهها بیشتر میشد. هرکس به مدرسه میرسید، با بچههای اهل دعوا یکی میشد، اما عباس به مدرسه رسید و با آنها یکی نشد. گوشهای دور از آنها ایستاد و فقط تماشا کرد ..."