داستان با این جملات آغاز میشود:
"ناصر کوچولو در یک شب سرد پاییزی، در 23 آذر 1328، در محلهی "منیریه"ی تهران به دنیا آمد. او از کودکی عاشق بادبادکها بود. ساعتها بادبادکهایش را به دورترین نقطههای آسمان میفرستاد و شبها فانوسهای کاغذیای که در آسمان به ستاره تبدیل میشدند را نگاه میکرد. او از کودکی شیفتهی آسمان بود.
ناصر بازیگوش و قدبلند بود و به ورزش علاقه داشت. در دوران مدرسه، والیبال و بسکتبال را خوب بازی میکرد و گاهی هم در زمین فوتبال به عنوان مهاجم گل میزد. او آنقدر بسکتبالیستِ خوبی شد که در نوجوانی به تیم ملی بسکتبال جوانان ایران دعوت شد. ناصر تصمیم نداشت فوتبالیست و دروازهبان شود، اما سرنوشت جور دیگری رقم خورد ..."