داستان با این جملات آغاز میشود:
"فروغ کوچولو یک روز سرد زمستانی در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش ارتشی بود و در نوشهر خدمت میکرد. فروغ هم با خانوادهاش میان نوشهر و تهران همیشه در سفر بود.
در نوشهر درخت پیری سرکوچهی آنها بود که فروغ و خواهر و برادرهایش زیر آن بازی میکردند. برای بچهها این درخت مثل مادری بود که آنها را بغل میگرفت.
پدر شبها با صدای بلند شاهنامه و کتابهای دیگر میخواند. فروغ فکر میکرد: "چرا در اغلب این کتابها فقط صدای مردها به گوش میرسد؟" ..."