داستان با این جملات آغاز میشود:
" "پشنگ" پادشاه کشور توران، دستانش را به هم زد. از خوشی دستانش را به هم زد. خنده از لبانش دور نمی@شد. از مرگ منوچهر، شاه ایران آگاه شده بود. آرزویش را نزدیک میدید. چه روزها و چه شبها که با این آرزو سپری نشده بود. پشنگ تکانی به خود داد. جوری که بخواهد پایکوبی کند. سپس انگار از خوشی فریاد میزند، گفت: دیدید؟ آخرش چرخ به نفع ما چرخید؟
درباریان چیزی نگفتند. هاجوواج پشنگ را نگاه کردند. پشنگ گفت: مگر نشنیدهاید که منوچهر مرده است؟
"اغریرث" پسر پشنگ خواست که سخن بگوید. شاه توران با سر اشاره کرد بگوید. اغریرث گفت: مردن چیز تازهای نیست. پادشاهی میمیرد و پادشاهی جایش را میگیرد. ایرانیان که نکردهاند پدر! یک تن از ایرانیان مرده است و یک تن دیگر جایش مینشیند!
پشنگ دلخور شد از اینکه پسرش شادیاش را به هم زد. خواست روی ترش کند، نکرد. گفت: بسیار چیزهاست که تو نمیدانی پسر دانشمند من! درست است، یکی میمیرد و یکی جایش را میگیرد. "نوذر" به جای منوچهر بر تخت نشسته است. کیست که نداند، این تخت برای "نوذر" تا چه اندازه بزرگ است. ایرانیان با او یک دل نیستند. از هر گوشهی ایران یکی سودای تاجوتخت دارد. اگر ما پیشدستی کنیم و به ایران یورش ببریم، آنان همه با ما هستند ..."