متن کتاب با این جملات آغاز میشود:
"سلام! من نامیام و مثل همهی بچههای سالم از کتاب خواندن بیزارم. فکر میکنم روی کرهی زمین هیچچیز خستهکنندهتر از کتاب نیست. فکر کنید بهجای دویدن و بازی کردن و جیغ زدن و شاد بودن، آدم یک گوشه بنشیند و هی کتاب بخواند! چطور پشت کامپیوتر نشستن و بازی کردن بد است، اما ساعتها کتاب خواندن خوب است؟ حتما کتاب هم بهاندازهی کامپیوتر استخوانهایمان را کجوکوله میکند و چشممان را ضعیف میکند. هیچ هیجانی هم ندارد. نمونهاش همین کتابی که دارید میخوانید. شرط میبندم اگر الان کتاب را کنار بگذارید و بروید پی بازی، هیچ چیز از دست نخواهید داد. تازهاش هم کتاب به محیط زیست آسیب میزند! آیا میدانید برای یک کتاب ناقابل چند درخت باید قطع شود و چند کرم و حشره خوراکشان را از دست بدهند و پرندههای کوچولو شاخهای نداشته باشند تا روی آن لانه بسازند و جوجههای بینوا درختی نداشته باشند تا یاد بگیرند چه جوری از روی آن بپرند؟
پس زندهباد هر بچهای که از کتاب بیزار است!
من همانقدر که از کتاب بدم میآید، عاشق اینم که توی سوراخسنبهها سرک بکشم و چیزی پیدا کنم.
حالا هر چه میخواهد باشد: پاک کن کهنهی دامون یا مامان بزرگ کیارش! از شما چه پنهان، آقای مدبر، معلم علوم مدرسهی "پیش بهسوی آینده" (مدرسهی خودمان را میگویم)، دائم از "نابغههای ما" و از "افتخارات گذشته" حرف میزند و هی آنها را توی سر ما میزند؛ یک روز از ابن سینا، یک روز از خوارزمی، از بیرونی، از رازی و هزارتای دیگر؛ که ما باید از این بزرگان "بیاموزیم" و "بطالت" نباشیم و "همت بلند" کنیم و از این حرفها ..."